شهید مدافع حرم حسین مرادی

قرارگاه سایبری شهدای مدافع حرم منطقه 17 تهران

شهید مدافع حرم حسین مرادی

قرارگاه سایبری شهدای مدافع حرم منطقه 17 تهران

شهید مدافع حرم، «محمد حسین مرادی» در قاب دوربین «از آسمان»


شهید مرادی جوانی مومن ، تحصیلکرده و کار بلد بود که سال ۱۳۹۲ در سوریه به شهادت رسید و پیکرش در امامزاده علی اکبر(علیه السلام) چیذر کنار شهیدان دفاع مقدس به خاک سپرده شد.

شهید مدافع حرم، «محمد حسین مرادی» در قاب دوربین «از آسمان»

به گزارش خبرگزاری تسنیم، تهیه کننده و کارگردان برنامه تلویزیونی از آسمان ضمن ادای احترام به تمامی شهدای مدافع حریم اهل بیت علیهم السلام به ویژه مجاهدین افغانستانی ، سوری و عراقی گفت: این هفته به سراغ محمد حسین مرادی یکی دیگر از شهیدان مدافع حرم رفته‌ایم. شهید مرادی جوانی مومن ، تحصیلکرده و کار بلد بود که سال 1392 در سوریه به شهادت رسید و پیکرش در امامزاده علی اکبر(علیه السلام) چیذر کنار شهیدان دفاع مقدس به خاک سپرده شد.

خورشیدی فرد با اشاره به اهمیت تولید برنامه های تلویزیونی دربارۀ شهیدان نسل سوم انقلاب ادامه داد: داود امامی پدر همسر شهید مرادی هم از شهدای دوران دفاع مقدس است و برای ادای احترام به ایشان بخشی از برنامه به وی اختصاص داده شده است.

در تولید این برنامه که جمعه 25 دیماه ساعت 16:45 دقیقه از شبکۀ دو سیما پخش خواهد شد سعید سلیمانی (تدوینگر)، جعفر اکبری (تصویربردار)، مرتضی اعطاسی (دستیار تصویر)، نادر گهر سودی(گوینده) و حمید بناء (نویسنده) مشارکت داشته‌اند.

انتهای پیام/

همراه با خاطرات همسر شهید مدافع حرم، محمدحسین مرادی؛



می‌گفت: من را بین شهدا دفن می کنند

وقتی با هم صحبت کردیم، اولین حرفی که زدند گفتند: «دیپلم، متولد ۶۰، پاسدار». اولین شرط ازدواج بنده ادامه تحصیل و کار در بیرون از منزل بود. آن روز ما نتوانستیم سر شرط و شروطی که من برای ازدواجم داشتم به توافق برسیم و ...

می‌گفت: من را بین شهدا دفن می کنند
به گزارش ائل به نقل از وطن امروز، از حیات تو تا حیات من اندک زمانی می‌گذرد؛ ولی فاصله‌ها روز به روز بیشتر می‌شود! خودمان را معرفی کنم تا شاید بشناسیدمان، ما آخرین نسل بازی‌های کوچه‌ایم، اولین نسلی که موسیقی را از رادیو ضبط کردیم، با دسته‌های آتاری ساعت‌ها پای بازی‌های نه چندان پیچیده شاد بودیم، ما آخرین نسلی هستیم که بدون موبایل و لپ‌تاپ و فیسبوک و وایبر، زندگی کردیم. واقعا زندگی کردیم. ما تجربه سفره‌های قلمکار مادر بزرگ‌ها را در کوله‌بارمان نگه داشته‌ایم، چای را با نگاه‌مان از سماور تا فنجان دنبال کرده‌ایم، ما آخرین نسل قصه‌های پای کرسی هستیم، آخرین گروه شب‌نشینی‌های پر از شادی. نشست‌هایی بدون وایبر و اینترنت، دور همی‌هایی با یک دنیا تجربه کسب شده در آخر شب بود. ما تنها نسلی هستیم که مثل پاییز بین تابستان و زمستان ۲ فصل متفاوت را تجربه کردیم، آخرین نسلی که آژیر‌های خطر حمله‌ هوایی را می‌شنید. ما متولدین دهه ۶۰ هستیم. گفتنی بسیار است ولی نسل جدید، مثل نسل ما دیگر اهل سیر مطالعه نیست، نسل جدید فقط چند خط مطالب کانال‌های تلگرام را برای علامه شدن کافی می‌داند و شاید این متن را هم نخواند...!

ولی هنوز می‌بینیم؛ فقط شنیدنی نیست...
هنوز شهرمان تابوت‌های سرخ و سفید و سبز می‌بیند. هنوز شهرمان گریه‌ها و مشت به سینه کوفتن‌های مادر شهدا را می‌بیند. هنوز شهرمان جوانانی دارد که برای ایمان و عقیده بجنگند، خون بدهند، هر چند کسی قدر نداند. اسمشان مدافعان حرم است و منطقه عمل کردن‌شان سوریه و عراق. پس می‌شود راه شهدا را ادامه داد. می‌شود بین جمع بود و با جمع نبود. می‌شود خاص بود مثل شهدا. و محمدحسین مرادی هم یکی از همین دهه شصتی‌هاست، که به عشق شهادت تا آن طرف مرزها رفت و به آرزوی دیرینه‌اش رسید. در ادامه خاطره‌نگاری از خانواده‌های مدافع حرم که به طور اختصاصی برای روزنامه «وطن‌امروز» انجام می‌دهم، چند دقیقه‌ای پای صحبت‌های زهرا امامی، فرزند شهید امامی و همسر شهید مرادی نشستیم و ایشان از عاشقانه‌های همسرشان و از مفهوم شهادت برای‌مان گفت که ارزانی مخاطبان فرهیخته نشریه «وطن‌امروز» می‌شود.
زهرا امامی: آذرماه سال  ۸۲ بود. به واسطه دوستان مشترک، محمدحسین به همراه خانواده‌اش به خواستگاری من آمد. برای اولین مرتبه که محمدحسین را دیدم نگاهی پر از حجب و حیا داشتند. و آرامشی که من در کمتر فردی دیده بودم.

وقتی با هم صحبت کردیم، اولین حرفی که زدند گفتند: «دیپلم، متولد ۶۰، پاسدار». اولین شرط ازدواج بنده ادامه تحصیل و کار در بیرون از منزل بود. آن روز ما نتوانستیم سر شرط و شروطی که من برای ازدواجم داشتم به توافق برسیم و من جواب رد به محمدحسین دادم و رفتند.  وقتی رفتند به مادرم گفتم: «محمدحسین با همه خواستگاران قبلی فرق داشت، خیلی به دلم نشست، ولی حیف که شرایط من را قبول نکرد». از آذر آن سال تا اردیبهشت سال ۸۴ هرکس برای خواستگاری پایش را به خانه ما می‌گذاشت با مقایسه‌های ذهنی و زبانی من با محمدحسین مواجه می‌شد. وقتی می‌آمدند و می‌رفتند به مادرم می‌گفتم: «آن محمدحسین، آن یه چیز دیگه‌ای بود، قیافه، حیا، روابط اجتماعی و اخلاقی که آن روز من ازش دیدم. همه مواردش عالی بود».

تا اینکه اردیبهشت ۸۴ دوباره آمدند خواستگاری و گفتند: «من هر جایی خواستگاری می‌رفتم فقط شما در ذهنم بودید» و من هیچ وقت به محمدحسین نگفتم من هم هر خواستگاری می‌آمد تو را با او مقایسه می‌کردم. ولادت امام حسن عسگری (علیه‌السلام) با هم محرم شدیم. مهریه‌ام ۳۱۳ سکه.  ۸ سالی که با هم زندگی کردیم، محمد‌حسین خیلی حرف از شهادت می‌زد. عکس‌هایی شبیه عکس‌های پدرم که شهید شدند را می‌انداخت، ژست‌هایی شبیه ژست‌های پدرم را می‌گرفت و می‌گفت: «شهید محمدحسین مرادی». می‌گفتم: «آقا محمد! شما حیفید باید یک عمر طولانی داشته باشید بعد شهید شوید». می‌گفت: «نه من دوست دارم تا جوان هستم شهید شوم».  همیشه هر وقت ماموریت نبود، پاتوق‌مان گلزار شهدای تهران بود. سر مزار پدرم شهید امامی، من یک مرتبه بهش گفتم: «آقا محمد! ما با هم دوتایی نمی‌توانیم توی یه قبر باشیم. من را می‌آورند قطعه صالحین (محلی که خانواده شهدا را دفن می‌کنند) اما شما را می‌برند آن طرف...». گفت: «زهرا جان! کار به این جاها نمی‌رسه من را بین شهدا به خاک می‌سپارند».  همیشه حرف از شهادت می‌زد، اما سال آخر زندگی مشترک‌مان حس و حالش کاملا متفاوت شده بود. اما ماه‌های آخر و روزهای آخر مطمئن بودم که حرف‌هایش با فکر و دلیل است. تلویزیون داعشی‌ها را نشان می‌داد که سر چند نفر را بریده بودند.

به آقا محمد  با شوخی گفتم: « اینقدر برو سوریه و بیا تا یک روز توی تلویزیون ببینم که سرت را دارند می‌برند». آقا محمد اشک توی چشمانش جمع شد و گفت «چقدر زیبا و دلنشین است که آدم مثل امام حسین (علیه السلام) به شهادت برسه».  این اواخر از معده درد رنج می‌بردم و خیلی اذیت بودم. دکتر گفته بود روزی یک لیوان آب هویج و آب سیب تازه باید تا ۴ روز بخوری. اگر آقا محمد برایم می‌گرفت می‌خوردم ولی اگر سر کار بود یا ماموریت بود من تنبلی می‌کردم و نمی‌خوردم. آقا محمد اعتراض می‌کرد چرا مواظب خودت نیستی؟ من بهانه می‌آوردم که آبمیوه‌گیری بزرگه و من نمی‌توانم وصلش کنم. یک روز که از سر کار برگشتم دیدم یه آبمیوه‌گیری یک‌کاره برام گرفته، شروع کردم دعوا کردن که من آبمیوه‌گیری داشتم، چرا گرفتی و من جای این آبمیوه‌گیری را ندارم. گفت: «این را گرفتم که بهانه‌ای نداشته باشی و از روی کابینت‌ها هم تکونش نده، من چند وقت دیگه شهید می‌شوم و تو بعد از من می‌گویی آقا محمد فکر آبمیوه من هم بود. و آن آبمیوه‌گیری هنوز همانجاست...». آخرین ماموریتش بود، هر روز زنگ می‌زد می‌گفت امروز می‌آیم، فردا می‌آیم. شب سوم محرم بود، داشتیم از هیات برمی‌گشتیم، تو ماشین آقا محمد زنگ زد، خیلی سر حال بود. همان شبی بود که با دوستش به حرم حضرت زینب(س) می‌روند و غیر از آقا محمد و دوستش و خادم حرم هیچ‌کس آنجا نبوده، ساعت‌ها راز و نیاز می‌کنند و با کمک خادم پرچم حرم را هم عوض می‌کنند. گفت: «زهرا! فردا حتما می‌آیم». گفتم: «آقا محمد! خسته شدم از بس گفتی امروز می‌آیم، فردا می‌آیم». گفت: «نه فردا حتما می‌آیم». اما یک حسی بهم می‌گفت حتی اگر هم برگرده زنده برنمی‌گرده. با ناراحتی و گریه خوابیدم. همان شب خواب دیدم یکی از همکارانم به من گفت: «منتظر نباش آقا محمد دیگه برنمی‌گرده».  فردای آن روز آقا محمد مجروح شد، ۱۴ روز توی کما بود و ۲۸ آبان ۹۲ آقا‌محمد من به آرزوی دیرینه‌اش رسید. و من ماندم و یک عمر دلتنگی....
***
شهید محمدحسین مرادى در سى‌ام مهرماه سال ۱۳۶۰ در محله مجیدیه متولد شد. دوران دبستان در مدرسه شهداى گمنام تحصیل کرد. محمدحسین پس از استخدام در سپاه در
۲۴ سالگی ازدواج کرد. او بیست و هشتم آبان‌ماه سال ۱۳۹۲ در دفاع از حرم حضرت زینب(س) در نبرد با تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. پیکر این شهید بزرگوار در گلزار شهدای چیذر تا روز ظهور امام زمان(عج) به امانت گذاشته شده است.

خاطرات عجیب شهید مدافع حرم؛ محمد حسین مرادی

پاسداشت شهدای مدافع حرم (25)


یکی دیگر از شهدای مدافع حرم محمدحسین مرادی است که سال 1360 در تهران به دنیا آمد و آبان 1392 در چند متری حرم حضرت زینب کبری (ع) هدف گلوله ی تکفیری ها قرار گرفت و چند روز بعد به شهادت رسید.
خاطرات عجیب شهید مدافع حرم؛ محمد حسین مرادی

یکی دیگر از شهدای مدافع حرم محمدحسین مرادی است که سال 1360 در تهران به دنیا آمد و آبان 1392 در چند متری حرم حضرت زینب کبری (ع) هدف گلوله ی تکفیری ها قرار گرفت و چند روز بعد به شهادت رسید.

او خاطرات عجیبی دارد از جمله اینکه؛ مادرش نقل می کند: سیدرضا حسینی که دایی محمد حسین بود، سال 1366 به شهادت رسید. ایشان را در امامزاده علی اکبر چیذر دفن کردیم. سال های بعد که پسرخاله ی محمد حسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقا کنار قبر دایی اش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود. محمد حسین آن روز دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشته و گفته بود: آقا محسن، از جای من پاشو اینجا جای من است!

آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست. چند سال بعد که محمد حسین در سوریه به شهادت رسید، او را درست در کنار مزار دایی اش، یعنی همان جا که آن روز اشاره کرده بود، دفن کردند. برای همه عجیب بود که پسرم از همان زمان می دانست که شهید می شود و حتی دفنش را مشخص کرده بود!

اما بهتر است پای صحبت پدر گرامی این شهید بنشینیم: وقتی جنگ شد، بنده ازدواج کرده بودم و صاحب چند فرزند بودم. با وجود این اگر فرصتی پیش می آمد به جبهه می رفتم و توفیق یافتم 24 ماه حضور در مناطق عملیاتی داشته باشم. بنابراین محمدحسین که متولد سال 1360 است، حین جنگ بزرگ شد و در برخی از این اعزام ها، او که شاید چهار سال بیشتر نداشت، به بدرقه ی رزمنده ها می آمد و به شکل نمایدین اسلحه روی دوشش می انداخت. یک بار وقتی من جبهه بودم، محمد حسین همراه برادر بزرگش دنبال تشییع جنازه ی یک شهید رفته و سر از بهشت زهرا (ع) درآورده بودند!

آن زمان او هنوز مدرسه هم نمی رفت و برایمان عجیب بود که با چه برداشتی این همه راه را همراه تشییع کنندگان رفته! عشق و علاقه به شهدا از همان زمان در دل این بچه جوانه زده بود. حتی نامگذاری اش هم با شهید و شهادت عجین شده بود. وقتی مادر محمدحسین او را باردار بود،ن ماجرای هفتم تیر و شهادت بهشتی و یارانش پیش آمد. همان زمان همسرم به من پیشنهاد کرد اگر نوزادمان پسر بود نامش را به یاد شهید بهشتی، محمدحسین بگذاریم. دو ماه و چند روز بعد هم محمدحسین به دنیا آمد. پسرم نامش را از یک شهید گرفت و با عشق و یاد شهدا زندگی کرد و عاقبت خودش نیز به شهادت رسید.

اما محمدحسین از دوران کودکی در بسیج فعالیت می کرد. بعضی شب ها که کارشان طول می کشید و در برمی گشتند، از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا ببینم چه زمانی از مسجد می آیند. می دیدم محمدحسین ازدر که وارد شد، تا بخواهد از حیاط به درون خانه بیاید، نوحه می خواند و یا زهرا (ع) یا حسین (ع) می گوید. این پسر عشق عجیبی به اهل بیت (ع) داشت. در هیئت ها و مراسم مذهبی خادمی می کرد و غذا می پخت، اما وقتی کمی از این غذا را به خودش می دادند، حین راه همان را هم به مستمندی می داد و برای خودش چیزی نمی ماند.

همین دل پاک و ارادتش به اهل بیت (ع) بود که او را به مقام شهادت رساند.

البته فقط اینکه آدم از عشق و ارادت حرف بزند و سر بزنگاه از میدان شانه خالی کند که نمی شود. محمدحسین اگر عشق به ولایت داشت، در عمل نشان می داد. در قضیه ی فتنه ی 1388 این پسر از هیچ تلاشی فروگذار نکرد و حتی فتنه گران از بالای یک ساختمان، سنگ به سرش زدند که باعث مجروحیتش شد، اما محمدحسین شجاعت بی نظیری داشت و شانه خالی نکرد.

یا اینکه می شنویم خیلی ها از رزق حلال می گویند، اما چند جوان را سراغ داردی که مرتب خمسش را بدهد؟ حتی وقتی ازدواج کرده و نیاز مالی دارد، برود خمش مالش را پرداخت کند؟ به عنوان پدر شهید و کسی که او را خوب می شناخت به جزئت می گویم که اگر پسرم شهید نمی شد، باید به خیلی چیزها شک می کردم.

من مطمئن بودم که شهید می شوم و این احساس را نیز داشتم. بنده به عنوان یک پدر، چه آن زمان که خودم در جبهه بودم و چه بعد از جنگ، همیشه سعی کردم رزق حلال به خانه بیاورم و فرهنگ بسیجی وار زیستن را در خانواده ام جاری کنم. من و همسرم هیچ چیزی را به فرزندانمان تحمیل نکردیم، بلکه سعی کردیم خودمان خوب زندگی کنیم و خوب زندگی کردن را هم به آنها شهر طرح تفصیلی به آن زده و تنها سی مترش برایم مانده است. اما هیچ گله و شکایتی ندارم و به بچه هایم نیز آموخته ام که ملاک و ارزش زندگی شان داشته های مادی نباشد و در راه اعتقاداتشان مردانه ایستادگی کنند.

مادر محمدحسین نیز می گوید: به نظر من بهترین تربیت من است که یک مادر اول خودش تقوا داشته باشد و با بچه دوستی و همراهی کند. الان خیلی از مادرها را می بینم که به کوچک ترین بهانه ای بچه را تنبیه می کنند. اینکه نشد همراهی! باید با بچه راه آمد و به او اعتماد کرد تا او هم به مادر اعتماد کند و رفتارش را الگو قرار دهد. من و همسرم همیشه سعی کردیم راه و رسم درست زندگی کردن را به بچه ها نشان دهیم. نه آنکه تنها در زبان دم از حق و ناحق بزنیم. نشان دادن با گفتن خیلی فرق دارد. کسی که نشان می دهد، اول خودش عمل می کند و بعد بچه ها از عمل پدر و مادر الگوبرداری می کنند.

او وقتی محمدحسین به سوریه رفت و در دفاع از حرم مجروح شد دوستانش چیزی از این موضوع به ما نگفتند، ایام محرم بود. من به روضه رفته بودم که به یاد محمدحسین افتادم. از خدا خواستم محافظ او در آن کشور غریب باشد. اما بعد پیش خودم فکر کردم اگر پسرم را دوست دارم، باید بهترین ها را برایش بخواهم!

با اینکه مادر نمی تواند حتی کوچک ترین آسیبی را در وجود فرزندش ببیند به خدا گفتم: « محمدحسین عاشق شهادت است و من هم می دانم که شهادت بهترین چیزی است که می شود نصیب عزیزم شود. پس خدایا بهترین را نصیب او کن.» یکی دو روز بعد از آن اتفاق، پسرم به شهادت رسید.

دوستانش می گفتند: روز دوم محرم سال 1392 قصد بازگشت به کشور را داشت که با شنیدن خبر نزدیک شدن تکفیری ها به حرم حضرت زینب (ع) باز می گردد و همان شب را تا صبح در حرم بی بی به دعا و راز و نیاز مشغول می شود. صبح روز بعد به اتفاق یکی از همرزمانش، سلاحی را در پشت بام یکی از خانه اهای مجاور حرم نصب و محل تجمع دشمن را منهدم می کند اما در همین حین گلوله ای به کتفش اصابت می کند که منجر به جراحت سختی می شود.

بعد از این جراحت محمد حسین همچنان اصرار به ایستادگی می کند که گلوله ای دیگر به زیر قلب و ناحیه ی کبد و کلیه اش اصابت می کند. مجروحیت او شدید می شود و روز هفتم محرم به شهادت می رسد.


منبع: مدافعان حرم/1395/ زندگینامه و خاطرات چهل شهید مدافع حرم حضرت زینب علیه السلام به همراه زندگینامه، کرامات و عنایات حضرت زینب علیه السلام / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

مطالب مرتبط